×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

از هر دری سخنی

× در این وبلاگ سعی میکنم مطالب جالب و متنوع را بنویسم یا بگذارم
×

آدرس وبلاگ من

nima1353.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/nima1353

شکستن روح

مرا دیگر نمی خواهد
در این دنیای بی بنیاد دون پرور
در این دوران که عشق لم یزل در قلبها دیگر نمی یابی
به آن زیبای مه پیکر
همان ساحر ، همان عفریت افسونگر
چه ساده این دل مفتون سودا پیشه را دادم
آری ساده دل بودم من و سرشار از سبزی
و فرجام دل ساده
به جز اندود سرخی ، یادگار از باده ناکامی و حرمان
واین زردی موعود پس از سبزی
چه چیزی می تواند باشد ای اندوه بی پایان
من این زردی و سرخی را به هم در کوله بار حسرت و وا ماندگی
در بی کران راه بی پایان بودن ، راه خواهم برد
دریغا ، اومرا دیگر نمی خواهد
دلم را با خیال موج گیسویش زدم پیوند
هزاران شعر و تمثیل و غزل
بردم به قربانگاه آن چشمان خمارش
و او از من نگاه خود دریغ آورد
اکنون قلب اندر سینه پی در پی
به خون خواهی آن قربانیان ساده لوحی دل خوش باورم
می جوشد ومی کوبد و بیداد خود را فاش می گوید
و او دیگر نمی خواهد مرا
چه شبها تا سحراسطوره های عاشقی را
نزد خود ناچیز می دیدم
که فرهاد ار چه بر کوه ستبر بیستون
فریاد خود را بر دل تاریخ حک می کرد
اما تیشه اش بر سینه بی رحم سنگی ، سنگدل
از تیره معشوق ، آن رویای شیرین
زخمه ها می زد
و لیکن من ! غم خود را به لوح جان نمودم جاودانه
تا دگر از خودنمایی های آن مجنون بیابانگرد سرگردان
به نزد لیلی خود ، وا رهانم خویش
صد افسوس او مرا دیگر نمی خواهد
و من دیگر هم آغوشی او را لحظه ای باور نخواهم کرد
دگر بر عشق دیاری نخواهم بود مومن
بعد از این دیگر نگاهم را
که پژواک صدای روح مواجم در آن جاریست
بر آن چشمان کر هرگز نخواهم دوخت
چه درد آور مرا دیگر نمی خواهد
آه ... نفرین بر تو ای دستان بی شرمم
نوازش کردنی را نیز بر من نابحل بودی

آخ ... او نام مرا هم بعد از این دیگر نمی خواند
سرودم، یادگار لحظه های مستی و شورم
فغان روح سردم را که مصلوب وجودش بود
دیگر بر لبانش محو خواهم دید
و این درد است ، این درد است، دردی کهنه و سنگین
که روح سرکشم از درک حجمش نیز یاغی می شود
دیگر تحمل جای خود دارد
چو فهمیدم مرا دیگر نمی خواهد
سراسیمه خودم را در لجنزار حیات و ماندن و عاشق نبودن
عنصری مفلوک می یابم
من در حیرتم از مردمانی که در این مرداب بودن
عاشقی را واژه ای گنگ و سترون
عشق را شهوت پرستی
زندگی را عاری از درد و پر از نیرنگ می خواهند
بودن را فقط با درد باید،عاشقی باید
و معشوق جفا پیشه مرا دیگر نمی خواهد
در این ژرفای تنهایی
میان خیل تنهایان
سکوتم را به یاد خا ئنش می بخشم و با درد می گریم
من در منتهای ناامیدی
آخرین نجوای شعرم را به گوش باد خواهم گفت
تا روزی اگر در گوشه ای دلگیر
مردی ،
شیر مردی زخم خورده از جفای روبهی مکار
طوفان غمش را با صدای باد درآمیخت
نغمه تلخش، رساترازهمیشه بشکند دیوار رخوت را
تا با صدای باد
بغض های در گلو مانده شود فریاد
تا صدای باد
شود کابوس خواب غفلت این قوم خواب آلود
و لالایی شود - هرچند بیهوده - برای خواب آنانی که مدتهاست هشیارند
هشیار، یعنی عاشق و معشوق
یعنی آنانی که زخم خنجر نامهربانی را
نه بر سینه ، که بر پشت و قفا دارند
هرچند در باور نمی گنجد ولی
مرا دیگر نمی خواهد
اما تو
تو میدانی که مدتهاست من آبستن خویشم
تو می دانی ، هزاران بار با هر شعر خود را زادم و کشتم
چه میگویم؟
تو می دانی، هزاران بار زاییدن چه دشوار است
نگاه خیره و سنگین وجدانت به روی کشتن خود را تو می دانی
تو میدانی چگونه می توان تابوت خود باشی - همان گونه که من بودم-
جوابت ساده و سرد است:مرا دیگر نمی خواهی
می دانم ،
تو معنای سپیدی های مریم را نمی دانی
یکشنبه 15 اسفند 1389 - 9:48:57 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم

آخرین مطالب


شعر


رازی از جرج برنارد شاو


راز شقایق


شعری برای تو(فروغ فرخزاد


عشق


دیدار تلخ


شب


متن ترانه زمستون (افشین مقدم


به چه می خندی


قفس


نمایش سایر مطالب قبلی
آمار وبلاگ

76360 بازدید

40 بازدید امروز

5 بازدید دیروز

67 بازدید یک هفته گذشته

Powered by Gegli Social Network (Gohardasht.com)

آخرين وبلاگهاي بروز شده

Rss Feed

Advertisements